در هشت ماه و هشت روزگی
سلام بر دو چشمان سیاهت که منو دیونه کرده دیشب رفتیم پارک جنت، بابایی واست تمبک گرفت خیلی خوشت اومد و با کف دست محکم روش میکوبی مث اینکه از قبل میدونستی که ساز کوبه ایه ولی به شدت هوا سرد بود و فرارو بر قرار ترجیح دادیم (در این ماه از سال چنین هوایی بی سابقه بود) بعدش به دیدن مامان فریده رفتیم و برای اولین بار بهت موز دادم اتفاق جالب اینجا بود که عمو امید نبودش و ما صدا میزدیم"عمو امید" شما عزیز دل مامان سرتو به سمت در اتاق عمو می بردی و به آن سمت نگاه میکردی و به دنبال عمو میگشتی. گفته بودم باهوشی داری کم کم رونمایی میکنی. همگی با هم تلاش میکنیم تا استعدادهای بالقوت به بهترین نحو بالفعل شه. خدای خوبمو شاکرم که این&nb...